سالهاست که روحم را می تراشم
و آوزا هایم را
می شویم
با این همه هوا
دستهایم هی زنگ میزند
باید استخوان هایم را عوض کنم
و سایه ام را
دوباره رنگ بزنم
آفتاب زندگی
که سایه ساز نیست
می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی
از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی
امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی
هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی
قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی
در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی
مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟
صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
سراسر غمم ،فغانم،کس نیست صفا دهد مرا امشب
تاریکم و سیاه،مشق شبم،کس نیست جلا دهد مرا امشب
کیستم ، خسته دلی شوریده کس نیست وفا دهد مرا امشب
آمال و آرزوهاییم فنا شد ،کس نیست رضا دهد مرا امشب
دلم سوخت از این همه پلیدی ها،کس نیست فنا دهد مرا امشب
میخواهم از تو گوییم . از تو آری از تو...
از تو که بالهایت به وسعت تمام خاطرات من است از تو که چشمهای درخشانت... همان چشمهای شبنم گونه... ایینه ی تمام نمای هستی ام همان که وجودم را با شعله های سوزانش به آتش میکشد همان که افسون گر و زیباست. میخواهم از تو گوییم .. از تو که رنگین کمان بالهایت را به من هدیه دادی و شوق پرواز را به دل خاموشم یاد دادی و من این شوق را تا لحظه مرگ حفظ خواهم کرد .
میخواهم از تو گوییم از توووووووووووووووووو پروانه من...